@@فقط عاشق اونم@@

  • ۰
  • ۰

دیروز جشن نیمه شعبان بود ماساعت 6 رفتیم تو خیاباونا دور زدیم من و ماما ن وحسین و خانم همسایه رفتین کلی دور زدیم 1کاسه اش رشته خوردم ولی اش ترشی1 قاشق بیشتر نخوردم اخه دوست ندارم دندونمم درد میکرد نمیتونستم شیرینی شکلات زیاد بخورم یکدونه شیرینی بیشتر نخوردم بعد نماز مغربم خونه همسایه مراسم بود جشن داشتن دعوت بودیم ماقبل اذان رفتیم خونشون مامان که پارسال نذر کرده بود و حاجتشو گرفته بود امسال شیرینی خریده بود تو مراسمشون پخش کنه منم امسال نذز کردم که سال دیگه شیرینی ببرم پخش کنم بعد مراسم مامان گفت یکدونه بادکنک بگیر تا سال دیگه که نذرت براورده شد 10 تا بخری بیاری وصل کنن منم گرفتم تو مراسم تب لت دختر همسایه گم شد بیچاره کلی ناراحت بود خلاصه تقریبا اخرای مراسم پیدا شد.بعدش رفتیم خونه عموحسین که بله برون پسرش بود عروسش ماهه خیلی خوشگله ما دیررفتیم مراسیم ساعت8 شروع شده بود ما رفتیم عمه ها داشتن میرقصیدن رفتم با همه سلام و علیک کردم عمونجات بغلم کرد بوسم کرد زن عمو فریده دست داد بوسم کرد خلاصه همشون بوسم کردن حسن عمو رو  ندیده بودم رفتم پیش عمو نجات به اصرارخودش نشستم که حسن عمورو دیدم باز بلندشدم رفتم باخانمش سلام و احوال پرسی کردم و رفتم پیش خودش دست دادم و روبوسی کردم کلی گلایه کرد چرا خونه ما نمیاین و این چیزا البته همه گلایه میکردن رفتم پیش رضا و خانمش گفتم انشالله خوشبخت شین بعد لبخند زدم و خانمش گفت مرسی رضام گفت مرسی رفتم پیش زن حسن عمو نشستم اصلا حواسم به مراسم نبود همش داشتم غصه میخوردم که چرا الان محسن پیشم نیست سرم پایین بود که مامان صدام کرد گفت چی شده میوه تو بخور.بعد گفتم باشه که زن عمو حسین میوه رو داد دستم.خیار و پوست کندم خوردم باز خیره شدم به فرش اما حس کردم دارن نگام میکنن سرمو بلند کردم دیدم مامان و رضا دارن نگام میکنن به رضا لبخند زدم گفتم عالی شدی گفت مرسی.بعد رضا وخانمش رقصیدن اونجا گفتم چی میشد الان منو محسن  باهم بودیم تنفرم نصبت به بابا بیشترشد.مراسم تمام شد عمو نجات و عمو حسن سرمو بوسیدن و رفتن بعد همه رفتیم خونه عمو که طبقه پایین بود به کلی رقصیدن و مسخره بازی دراوردن داشتیم میومدیم که به رضا گفتم خانمت ازت سر داره خندید گفت دست شادرد نکنه.گفتم یکم لاغر کن واسه مراسمت اخه 12 خرداد جشن دارن تو تالار گفت دارم سعیمو میکنم گفت استیلم مردونس بعدخندیدمامان گفت چاق نیست گفتم بیچاره انقد چاقه میخواست شکمشو بده تونمیتونست بخنده تو عکسا گفت اره خخ بعد خداحافظی کردیم  امدیم خونه دیشب سوره یاسین داشت که باید میخوندیم البته 3 باربود من دوبار خوندم بعدش باباشون امدن بابا گفت گوشیت چرا اشغال بود گفتم داشتم اس میدادم به صاحب کارم شاید بخاطراون بود بعد نگام کردگفتم بخدا قسم دروغ نخوردم بعدش اس دادم ولی دیشب همش دلم محسنو میخواست وجودشو داشتنشوای خدا کی میشه که ما مال هم شیم کی میهش جشن ما بشه:(میشه انصراف بدم از زندگی دیگه حوصله بازیاشوندارم خوابم میاد خستم اما همش با من بازی میکنه دلم گرفته همه منو اذیت میکنن همه باهام بدحرف میزنن حتی اونایی که عاشقشونم حتی محسن تایک کلمه یک چیز بهشون میگم باهام دعوا میوفتن نمیدونم دیگه کم کم دارم تمام میشم وقتی که خیلی خسته بشم خودم کاری میکنم که بیام پیشت خدا پس خودت ببرم تا اینکه اون دنیامم نشه بدترازاین ورهیچکس منو دوست نداره حتی قد سرسوزن به دروغ میگن دوستت داریم همش دروغه

  • ۹۵/۰۳/۰۲
  • khanome ashegh

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی