ساعت۶بود خانم دوست بابابعد۳سال امدخونمون خیلی جای تعجب داشت امدنش مامانو بغل کرد گریه کرد بعد امدتو هی میگفت الهه روشوهرندادین چرا شوهرش ندادیم نمدونم میخواد بیاد خواستگاری😢اخه خدا من دعامیکنم به محسن برسم بعد تویکی دیگه رومیذارم سررام منکه دوسشون ندارم بعد رفتنش هی میگفتن این میخواست یک چیز بگه هامیخواست خواستگاری کنه امااونکه پسرنداره پسرش زن داره پس واسه کی امشب قراربودبریم مسجد جشن اما من و حسین و نبردن که خودشون برن اخه اون خانمه هم میاد که من نباشم اگ چیزی گفت نگم کسه دیگه رومیخام خدایااااااا کمکم کن محسن و بده بهم نه ایناااااااا خدایاهیچی نگه راجب من 😢😢بخدا اگه دوباره سرازدواج اذیتم کنن میذارم میرم از خونه واسه همیشه جایی میرم که هیچکس دستش بهم نرسه😢😢😢
- ۹۵/۰۳/۰۲